هستیهستی، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

کوچولویی که همه زندگی ما شد

بازی با حبوبات

این بازی رو هستی خیلی دوست داره وکلی باهاش سرگرم میشه. یه مقدار از حبوباتای مختلف رو تو ظرفای جدا دادم به دخترم که هستی اول همه رو قاطی کرد. بعد یه خورده ریختشون تو ظرفایی که بهش داده بودم و شکلای مختلفی داشت. در نهایت هم همه ریخته شد روی زمین. یه خوردش پرتاب شد به اطراف و هستی روشون راه رفت تقریبا هر روز دلش میخواد با این حبوباتا بازی کنه. با این بازی هم میتونه اندازه های مختلف رو از طریق ظرفا یاد بگیره هم برای دست ورزی خوبه که باید حبوبات رو تو ظرفایی که دهانه باریکی دارن بکنه. یه جعبه کرن فلکس رو هم چند تا سوراخ کردم و ظرف حبوبات رو دادم به هستی. خودش حبوباتا رو از این سوراخا میریخت توی جعبه و بعد تکونش میداد و میریختش بیرون. &nb...
21 آبان 1393

اب بازی

تصمیم گرفتم بازیهای خلاقانه و جدیدی که با هم میکنیم رو واست بنویسم. این پست هم اولینش هست اسمشو گذاشتم بازی و شادی چون دخترم وقتی میخواد بازی کنه بهم میگه بریم بازی شادی کنیم برای بچه های زیر دو سال و کلا بچه ها اب بازی خیلی انرژی بخشه. ولی متاسفانه تو خونه های الان خیلی امکانش نیست. واسه همین من یه کاسه پر از آب کردم و یک سری اشکال مختلف رو ریختم تو اب و یه صافی دادم بهش که شکلا رو با اون در بیاره. واسش خیلی جالب بود البته کم کم همه ابا و شکلا به زمین منتقل شدن ولی خوب هم لذت برد هم هر شکلی رو برمیداشت من اسمشو بهش میگفتم   ...
21 آبان 1393

بازم تاخیر

نمیدونم واقعا این روزا نمیرسم به وبلاگت سر بزنم یا تنبل شدم خلاصه که ببخشید که خیلی وقته آپ نشدی دختر کوچولوی من داره خانم میشه. دیگه تقریبا همه چیز میگه. دارم سعی میکنم دوزبانش کنم. البته اگه خودم تنبلی نکنم و باهاش حرف بزنم، تا حالا که پیشرفتش خوب بوده و یه سری از دستوراتو متوجه میشه و خیلی بامزه واسه خودش میخونه I love u, u love u اواخر مهر با باباجون و مامان جون رفتیم شمال و بابا متاسفانه نتونست بیاد ولی در کل خوش گذشت و هستی با پسر داییاش پارسا و کسری کلی بازی کرد و خوشحال بود یه مدته دارم سرچ میکنم که با هم بازیهای خلاقانه تری بکنیم که از اونجایی که هستی من به کثیف شدن دستش حساسه معمولا جواب نمیده. چون دوست نداره تو این ...
21 آبان 1393

یه تاخیر طولانی

بعد از یه مدت طولانی اومدم با یه عالمه حرف... دختر کوچولوی ما روز 23 اردیبهشت برای اولین بار خودش و بدون هیچ کمکی راه رفت. روز تولد امام علی بود که رفتیم باغ توی ده بالا که هستی خانم گل ما به طور خود جوش شروع کرد به راه رفتن و کلی ذوق زده از این توانایی جدیدش دخمل نازم تو این مدت یه عالمه چیزای بامزه میگی و دیگه تقریبا میتونی منظورتو برسونی. حسابی شیرین شدی و دلبر سی دی بیبی انیشتین رو خیلی دوست داری و باهاتم کار کردم حالا اعضای صورتتو به انگلیسی بلدی و هر کدومو که اسم میبرم نشون میدی. چیزایی که بلدی ایناست فعلا: eye - nose - mouth - hair - ear clap - wave - shake - jump - take a bow عاشق اب بازی هستی و هروقت میری...
29 تير 1393

یک مامان تنبل

دختر ناز من مامان نزدیک دوماهه وبلاگتو آپ نکرده. ببخشید یه خورده تنبل شدم ولی حالا میخوام از این مدت واست بنویسم و ایشالا دیگه زود به زود وبلاگتو تازه کنم عید امسال سال تحویل خونه مامان جون و باباجون بودیم و 5 تایی سالو تحویل کردیم. شبش هم رفتیم خونه بابا حاجی پیش عموها و زن عمو ها. امسال خاله جان نبودن و رفتن کانادا پیش بچه ها. جاشون خیلی خالی بود و هنوز هم هست چون هنوز نیومدن روز سیزده به در هم با عموها و زن عموها رفتیم باغ بابا حاجی و به هممون کلی خوش گذشت، جالب اینجاست که سیزده به در به همه مزه داد و حالا هر جمعه میریم باغ دخترم روز 4 فروردین واسه اولین بار راحت خودش رو پاهاش وایستاد. البته قبلش هم یه کوچولو وایمیستادی...
14 ارديبهشت 1393

25 اسفند تلفیق یکی شدن عشقمان و تولد هستی زندگیمان

دختر ماه روی من. یک سال گذشت. یک سالگی که با تمام سختیهایش انقدر زیبا بود که از هر لحظه و ثانیه آن لذت بردم. و حالا سالروز تولد هستی زندگیمان است. و من هر روز و هر لحظه خدا را شاکرم که منو لایق دونست تا مادری دختری زیبا و مهربون رو بکنم. هستی من. امیدوارم خدا بهترینها رو برات رقم بزنه و انسانی بشی که همه و خودت به وجودت افتخار کنن. دوستت دارم زیباترین اتفاق زندگیم       ...
2 فروردين 1393

تولد بابا حسام و یه اتفاق بد

هستی زیبای من امروز تولد بابا حسامه. متاسفانه امشب فهمیدیم که بابای زن دایی بهاره فوت کردن واین مساله شادی تولد بابایی ر خراب کرد. احتمالا فردا من و شما با باباجون و مامان جون بریم تهران واسه مراسم. خیلی واسه بهاره عزیزم ناراحتم وامیدوارم خدا بهش صبر بده. ولی با همه اینها دوست دارم به حسام عزیزم از طرف خودم و هستی یه عالمه تبریک بگم و بهش بگیم که دوستش داریم و بهش افتخار میکنیم. مطمئنم هستی با داشتن چنین پدری به خودش میباله. حسامم امیدوارم همیشه در کنار هم و هستی زندگیمان روزهای خوبی رو داشته باشیم. ...
2 فروردين 1393

11 ماهگی خانم خانما

هستی زیبای من باز هم یک ماه دیگه گذشت و تو بزرگتر شدی. باورت میشه یه ماه دیگه تولدته؟ دارم خودمو واسه تولدت اماده میکنم عزیزم ایشالا یه روز خوب و به یاد موندنی بشه گلم. دخترم حالا دیگه کلی حرفه ای میرقصی و دستاتو خیلی خوشکل تکون میدی. هفته پیش هم واسه اولین بار با مامان جون رفتیم پارک و تو خیلی خوشحال بودی و کلی تاب بازی رو دوست داشتی هر اتفاقی که واست میفته مثلا زمین میخوری یا به یه جایی میخوری و دردت میاد منو مقصر میدونی و میری بغل بابایی و میگی مامانننن. فکر کنم اینجوری چغولی میکنی دیگه همه زندگیمون خلاصه شده تو هستی و هرروزمون با شیرین کاریای این دخمل میگذره. بدون همیشه دوستت دارم عزیزم ...
28 بهمن 1392

یک تولد متفاوت

هستی زیبای من امسال قشنگترین تولد رو داشتم. چون زیباترین مخلوق در کنارم بود. واقعا حس زیبایی بود بودن تو در کنارمون. 5شنبه 10 بهمن تولدم برگزار شد.مامان جون و بابا جون و دایی هادی و زن دایی سعیده و خاله جون اومده بودن و همگی زحمت کشیده بودن. شب خوبی بود و دور هم خوش گذشت و مثل همیشه شیرین کاریای دخترم گرم کننده محفل ما بود. ایشالا هر سال روز تولدم در کنار هم باشیم و ما شاهد بزرگ شدن دختر نازم باشیم. اینم دخمل ناز من در تولد مامانش     در ضمن بابا حسام منو با این نوشته روی وایتبرد کلی سورپرایز و هیجان زده کرد   خلاصه ممنون از همههههه که این روز رو واسم زیبا کردن. ...
13 بهمن 1392